با همون پیرهن شلوار یه سره سبز رنگو شال زرد رنگی که بهش یه ستاره چسبیده بود

 

 

و موهای مجعد بلوندش اومد گرفت نشست تو کافه نادری قبلا ها وصف اونجا رو از خلبان شنیده بود

 

 

اومده بود به حال و هوای هدایت غلط دیکته ای های نعلبندیان و صداقت اشعار فروغ

 

 

 

و صلابت شاملو اما اونجا چیزی به جز اصوات گنگو نامفهوم که حاکی بود از سفارش غذا

 

 

 

هیچ حرف دیگری  وجود نداشت این روزا دیگه هر جا میشست

 

 

همه از اینکه چه غذایی سفارش بدن حرف میزدن

 

 

 نشست آروم و بیصدا رو میز شماره دو کافه /

 

 

درسته که یه جورایی اسنخوون ترکونده بود اما ته چشاش هنوز اون معصومیت کودکانه موج میزد

 

 

شاید اگر مردم شکم پرست اون روز میفهمیدن چه کسی رو میز شماره دو کافه نشسته

 

 

راحت از بغلش رد نمی شدن همه با خودشون فکر میکردن

 

 

این پسر هم مثل بقیه هم نسلای خودش خولی و رپی و پانک و هیپیه

 

 

 

که اینجوری خودشو عجق وجق درست کرده و با موهای رنگ کرده

 

 

هاراویرات مالیده غافل از اینکه اون خودش بود تنها و با سکوت غمگینی که سالهای سال

 

 

بود که بهش وصله پینه شده بود غم برگشت مجددش عین خوره به جونش افتاده بود

 

 

و روح لطیف اشو آزار میداد

 

 

 

تو این مدت بارها این سوال رو تکرار کرده بود که چرا برگشته؟

 

 

بعد خودش به خودش جواب میداد که چاره ای نبوده قاشق قدیمی

 

 

 زنگار بسته اشو تو لیوان نسکافه اش بهم زد و یاد گل اش افتاد

 

 

که حالا دیگه سالها بود پژمرده بود

 

 

یا آتشفشانهای کوچیکش  که دریغ از یه ناله چه برسه به فوران

 

 

 

 

یا گوسفندای خوشگلش که بخاطر قحطی کبابشون کرده بود

 

 

 به قول شاعر گفتنی حتی باز هوای وطنش هم دیگه آرزوش نبود

 

 

کارش شده بود این که مردم قیل و قال پرست سست بنیاد رو نگاه کنه

 

 

و ببینه چطور پول در میارن و برای

 

 

یه لقمه غذا همدیگه رو میدرن بعضی وقتا فکر میکرد

 

 

اونم داره شبیه بقیه میشه تو این مدت هم هرچی نگاش دو دو زد

 

 

دنبال یکی مثل خودش کمتر یافت تو این ملک تو گویی تو تخم چشم

 

 

 

و قلب این مردم خار فرو رفته باشه عین میت نگات میکردنو عین دلقک میخندیدن

 

 

به آدمای اطراف تو کافه که بهتر نگاه کرد

 

 

دید یه سری کله های گنده هستن که مثل بادکنک به هوا رفته بودن

 

 

و با خط نازکی از کنف پیچ در پیچ بافته /به بدن هاشون متصل هستن

 

 

از ترس این توهم وحشتناک بود که میز و ول کرد و از کافه زد بیرون تو خیابون

 

 

 همه انگار جن دیده باشن بهش نگاه میکردن دو نفر لات و لوت که این روزا پلیس

 

 

بی بته رو هم مسخره میکنن واسش رو زمین تف انداختن و هوو کشیدن

 

 

یه خانم موجه چادری گفت استغفرالله میگن آخر الزمانه معلوم نیست

 

 

این دختر ه یا پسر یه ساقی بهش گفت :دلار پوند  پاسور معین جدید ودکا شیشه  فیلم سوپر ؟

 

 

 

دو تا دختر لب آمپولی صورت لیفتینگیه ابرو شیطانی هم با هم پچ پچی کردن

 

 

و بهش خندیدن شب عید بود ولوله ایه غریب غمگنانه ای مردم رو اسیر خودش کرده بود

 

 

 با صورتهای سنگی به دنبال شادی بودن

 

 

در حالیکه انگار چوب قطور کلفتی در ما ت... ت اشون فرو رفته بود

 

 

 بالاخره به مترو فردوسی رسید پله ها ی طولانی رو طی کرد

 

 

 و رفت پایین جزو آخرین مسافرای مترو بود باز با خودش فکر کرد

 

 

 چرا تو یه همچین جای کثافتی تو این ینگه دنیای تاریک دوباره پا رو زمین گذاشته

 

 

 

از بدبختیه خودش اشک تو چشاش جمع شد اما صدای

 

 

 

یه پسر بچه فال فروش توجه اشو به خودش جلب کردبهش گفت :

 

 

ستاره رو شال ات طلاس ؟آقا بهش گفت:نمیدونم جنس اش از چیه پسر بچه گفت:

 

 

هرچی هست بنظر قیمتی میاد بهش گفت میخوای مال تو پسر بچه گفت

 

 

راست میگی مال من ایولا داری داداش ممنون و انداخت گردنش بعد پرسید

 

 

اسمت چیه گفت شازده کوچولو پسر بچه فال فروش نگاهی

 

 

عاقل اندر سفیه بهش انداخت و گفت شما که اندازه داداش بزرگه منی

 

 

کجات کوچیکه اصلا اگه

 

 

تو کوچولویی من چی ام ؟ و اون جواب داد همه جام همه چی ام

 

 

اصلا باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم

 

 

 

گفت : چند سالته ۲۵ ۲۶ بیشتر بهت نمیاد گفت

 

 

نه ۶۰ سال پسر بچه خنده بلندی سر داد و گفت حالا که انقدر مهربونی

 

 

و شال اتو بهم دادی میذارم قناری ام برات یه فال بکشه بیا

 

 

خودش ورق فال و باز کرد و خووند

 

 

تو خوب روی تری ز آفتاب و شکر خدا که نیستم زنو در روی آفتاب خجل

 

 

از آن نهفت رخ خویش در نقاب صدف که شد زنظم خوشش لو لو خوشاب خجل

 

 

یعنی که ای صاحب فال تو در آینده .... که شازده صحبتاشو قطع کرد و گفت

 

 

 ته این تونل مترو به کجا میره پسر گفت یعنی چی میره همون جا که میخوای

 

 

بری شازده گفت ببین من میخوام برگردم ستاره ام بنظرت ته ته اش اونجا که

 

 

دیگه قطار جرات رفتن اشو نداره به ستاره من ختم میشه پسر گفت نمیدونم

 

 

چی میگی همین جا ایستگاه آخره مواظب باش گم نشی مامورا هم بهت گیر ندن

 

 

 ما رفتیم //////شازده پیاده شد پسر هم رفت کسی نبود که گیر بده   

 

 

 انتهای تاریک تونل ترسناک بود مثل افتادن همه ما به  سیاهی قبر تاریک بود

 

 

اما شازده قبلا یه بار خاصیت این سفر تاریک رو تجربه کرده بود  

 

 

شیرین بی دغده آرامش راستین بی هیاهو هایی برای هیچ /

 

 

جایی که همه  ارواح مورد علاقه اش از کافه نادری به اونجا رفته بودن

 

 

شازده رفت تو سیاهی تونل گم شد وقتی داشت میرفت

 

 

تو ذهنش دوست داشت همه کسایی که  تو این چند وقته حیاتش رو زمین دیده بود رو اهلی کنه

 

 

اما نا امید و سرخورده از وحشی گری که در دل همه آدمهای

 

 

 اون دیار رسوخ کرده بود پا به ورطه اون لکه سیاه گذاشت و رفت

 

                                                                                    اشکان صادقی فروردین ۹۱

 

 

//////////////////////////////////////////////////////////////////////

 

 

هنوزم دستای گرمت جای امنی واسه گریه است

 

 

تو قشنگی مثل بارون من دلم پر از گلایه است

 

 

هنوزم تو این هیاهو توی این بغض شبونه

 

 

منو گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه

 

 ////

پشت پنجره هنوزم چشم به راه تو  میمونم

 

 

ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم

 ///////

 

ما دوتا پنجره بودیم گفتی که باید بمیریم

 

 

 

دیوارا همه خراب شد ولی ما هنوز اسیریم

 

 

ما هنوزم مثل مرداب مسخه آینه کویریم

 

 

ما همونیم که می خواستیم خورشید و بادست بگیریم

 

 

گریه هام حروم شدن کاری بکن چشم من بیا منو یاری بکن

 

 

 

وقتی که به تو رسیدم هنوزم آهو نفس داشت

 

 

هنوزم چلچله انگار تو چشاش غم قفس نداشت

 

 

 

 

غزلم گریه نمیکرد تو شبای بی چراغی

 

 

 

من و تو هم قصه بودیم از ستاره به اقاقی

 

 

 

حالا اما  دیگه وقت رفتنه جاده اسم منو فریاد میزنه

 

 

حالا من موندم و یاد کوچه های خاکی و خیس یاد خونه ای

 

 

 

که دیگه خیلی وقته مال نیست ا گه خاموشم و خسته

 

 

 

اگه از تو دور دورم تکیه کن به من غریبه

 

 

 

من یه کوه پر غرورم