برای اولین بار مدرک پودمانی دوبله و تحصیلات آکادمیک دوبله در مجتمع فنی تهران

 

 مجتمع فنی تهران

 

 

 برای اولین بار تقدیم میکند

 

 

 

اساتید:  

 

 

 

 

 

 

 

اشکان صادقی :( بازیگر تئاتر / گوینده رادیو / دوبلور )

 

 

بیان کنترل تنفس

 

 

 نمایش رادیویی اجرای رادیویی بازیگری با صدا در نمایش نامه خوانی

 

 

 

معرفی آثار کتب نگاشته های نمایشی

 

 

 

مربوط به هنرهای دراماتیک 

 

 

سبک شناسی و شخصیت شناسی در هنرهای دراماتیک

 

 

 

کار عملی  بازیگری دوبلاژ در باکس

 

 

 

علی باقرلی :( محقق و منتقد مجله فیلم  و مدرس دوبله)

 

 

 تاریخ دوبله ۵۰ ساله ایران  ... نقد و تحلیل فیلمهای تاریخ سینما ...

 

 

 

کار عملی در باکس

 

 

امید گلچین :(مترجمی فیلم)

 

زبان تخصصی فیلم و ساختمان دیالوگ فیلم

 

 

علی معتمدی :(آهنگساز و نوازنده و مدرس هارمونیکا)

 

اصول اولیه سولفژ نت شناسی  صدا سازی و شناخت حنجره

 

 

 

 

به علاقه مندان و هنرجویان در پایان دوره با

 

 

 

 

احتساب به کسب درجه عالی از امتحانات

 

 

 

 

مدرک فنی حرفه ای  و مدرک دانشگاهی پود مانی تعلق خواهد گرفت

 

 

 

برای کسب اطلاعات بیشتر  درخواست و شرکت تا ۱۵ بهمن فرصت دارید

 

 

آدرس :تهران سعادت آباد بالاتر از میدان کاج خدوم بلوار بهزاد شمالی نبش باغستان یکم

 

 

ساختمان مجتمع فنی حرفه ای تهران دپارتمان فیلم : ۲۲۰۹۴۹۶۹ ۲۲۳۷۷۳۹۲

نارس

میدوید نمیدونست به کجا خیل جماعت بیکار و باری به هرجهت و حذب باد

 

 

 با البسه رنگین بعضا سیاه

 

 

تو خیابان اصلی شهر بالا پایین میرفتن /مثکه یه تظاهراتی چیزی بود .

 

 

اما اون اصلا به این چیزا توجه نمیکرد فقط میدوید نمیدونست به کجا زانوانش میلرزیدند

 

 

مردم بهش تنه میزدن یه جا سکندری خورد نزدیک بود تو جوب بیفته اما خودشو تونست کنترل کنه

 

 

یاد شب قبل افتاد که نرگس بهش گفته بود رضا پیچونده رفته باید به فکر نوک پر باشی

 

 

یادش به سیگار و دندونای زرد نرگس افتاد که وقتی این حرفو میزد نخودی میخندید

 

 

فوج جماعت معترض به هم سنگ پرت میکردن پلیس ضد شورش با صورتهایی سنگی

 

 

اونها رو متفرق میکردن یه سطل زباله پلاستیکی میسوخت و بوی گندی داشت

 

 

به سرفه اش انداخت دم یه مغازه نشست دل اشو گرفت فریادی زد گوش خراش

 

 

شاید گفت رضا

 

 

 اما صدا به صدا نمیرسید کسی نمیشنیدش مسائل مهم دیگری  این مردم

 

 

 رو سرگرم کرده بود

 

 

تو همون حال یاد رضا افتاد یه بار که با هم تو اتاق خودش تنها بودن

 

 

روبروی آینه همونطور عور برهنه

 

 

ایستاد و به همه اقشار جامعه از راننده تاکسی و آبدارچیه مدرسه که توش درس میخووند رو

 

 

 تا ..همه و همه رو

 

 

فحش خواهر و مادر داد و بعد با مشت به آینه کوبید و شکستش

 

 

بعدم کلی خندیدن و علف و دو تایی تو سیگار بار زدن /////

 

 

اون دوید باز هم تو دل مردم حیرون  خزید تو چند تا پس کوچه محو شد و

 

 

بعد دید یواشی از کثر ت آدما کمتر شد تا جایی که چند تا ماشین تک و توک فقط تو خیابون بودن

 

 

بعد رسید به یه پارک نسبتا بزرگی سوال بزرگی برای بیکاره های پارک هویدا شد اینکه

 

 

تو گرگ  میش غروب یه دختر تنها تو این پارک بد نام

 

 

که پر از بنگی و قاچاقچی لات و چاقوکش و ترنسکشوال و ... غیره بود واقعا چی میخواست

 

 

یه لحظه تصویر مادرش رو دید که بهش میگفت بیا ماکارونی ات یخ شد بیا بخور

 

 

انقدر با اون گوشی ات ور نرو این سری هم ا زیاد بیاد  بابات پولشو نمیده ها

 

 

حداقل به من بگو با کی رفیق شدی ناسلامتی مادرتم بهم بگو بهم بگو

 

 

بهم بگید بهم بگید ببینم اینجا چیکار میکنی چشماشو که باز کرد اینو یه خانم عاقله

 

 

چادری بهش گفت اونطرفتر از یک ون مخصوص ارشاد و آگاهی پیاده شده بود

 

 

گفت: خواهرم این وقت شب صلاحه بنظرت تو این پارک هستی

 

 

گفت : منتظر کسی هستم ولگرد نیستم اینطوری باهام حرف میزنی

 

 

گفت: پس چرا تلو تلو میخوردی ؟

 

 

گفت: نه کی؟ من؟ نه یه خورده کرختم همین حالم خوب نیست حقیقت شما هم

 

 

عادت ماهانه میشین دیگه احتمالا .... ؟

 

 

گفت:بهر حال اینجا وانسا من واسه خودت میگم

 

 

با لبخند محو و صورت سفید و لبی آکنده از فحش هایی که از رضا یادگرفته بود

 

 

راه افتاد پارک و رد کرد رسید به یه میوه فروشی بعد یه معجون فروشی یه سری ها

 

 

واسه خودشون معجون میخوردن انگار نه انگار اونطرفتر مردم تو سرکله هم میزدن

 

 

با دو تا خیابون  فاصله چه تنافر حیرت آوری بین این آدما بود فکر کرد

 

 

اینا بعضی هاشون

 

 

انگار از همون قماشن که با اینکه میدونن حق با کیاس

 

 

اما بخاطر منافع خودشون حتی حاضرن

 

 

زن اشونم بفروشن چه برسه به رفیق اشون

 

 

از مغازه ها رد شد رسید به یه قصابی به یخچالش نگاه  کرد

 

 

 گوشتای سلاخی شده رو دید

 

 

زد زیر گریه گفت بچه ام بچه ام

 

 

هرکی اون موقع می دیدش  فکر میکرد چه خبره در حالیکه اون هیچوقت یه

 

 

بچه نداشت  شوهر م نکرده بود اون اصلا تجربه هیچیو ندشت چرا که

 

 

تازه سوم دبیرستان بود تازگی ها هم نمره هاش افتضاح شده بودن چرا که رضا تنها

 

 

پسر دون ژوان اون حوالی که همه دخی مخیا به قول خودش تو کف اش بودن چرا که بدن سازی

 

 

میرفت و موهای بلند طلایی اشو سامورایی می بست رفته بود تو کارش

 

 

به قول نرگس که بهش میگفت بیچاره شانس در خونه آدمو یه بار میزنه اونم اجازه داده بود

 

 

درش زده بشه و پسره بیاد داخل

 

 

رضا هم که ماشالله هزار ماشالله قدرتی خدا پک و پرو و باتجربه

 

 

در نزده اومده بود داخل اونم چه داخلی اونقدر داخل که سر پنج ماه نشده فهمیده بود حامله اس

 

 

باباش میفهمید میکشتش رضا هم که تا بو برده بود پیچونده بودش

 

 

 واسه همین چاره نداشت

 

 

یه جورایی باید از شر بچه خلاص میشد وقتی جلو قصابی داشت زار میزد

 

یادش افتاد به حرفای نرگس راجع به پر

 

 

همین امروز صبح بود که خانم الله وردی مدیر دبیرستان  و خبر کرد و بهش گفت وقتی داشته

 

 

توالتهای مدرسه رو نظافت میکرده یکی از چاهکای

 

 

توالت آخر آخریه گرفته و آب پایین نمیره بگیم یه مقنی بیاد

 

 

یادش به پر افتاد همه وسایل و امتحان کرده بود سخت بود

 

 

و حتما هم درد داشت اما باید تحریک میشد

 

 

بچه ها قبلش با تبانی

 

 

و سرکردگی نرگس گرگم به هوای از قبل تایین شده ای راه انداختن

 

 

 و حسابی شلوغ بازی درآوردن  تا جیغ اش میونه جیغ ها شون گم شه

 

 

اما جیغ اون بلند تراز همه اشون بود جیغ اونا از سرخوشی مفرط از بازی تصنعی اشون بود

 

 

در حالیکه مال اون از زیمان زود رس یه جنین تازه شکل گرفته

 

 

بعد الظهر وقتی مقنی کارش تموم شد جنین رو از چاهک بیرون کشید سیاه شده گه اندوده

 

 

مثله یه تیکه گوشت متعفی که جلو آفتاب گذاشته  باشن چقر و چماله شده

 

 

ریخت حال بهم زنی به خودش گرفته بود انگار نه انگار بعد ها قرار بود جزئی از همین مردم

 

 

بشه

 

 

اصلا فاقد جنسیت بنظر میرسید سرنوشت و زندگی

 

 

براش از یک دکتر مهندس یا قصاب و راننده تاکسی و

 

 

مدیر مسئول و پست های به مراتب بالاتر که قرار بود در آینده براش رقم بخوره

 

 

رایحه و شمایل جیش بول  غائط به ارمغان آورده بود نرگس بعد از ماجرا بهش گفته بود

 

 

من ا گه بودم اسم براش میذاشتم رضا چطوره ؟و بعد از اون بود که اون با حال

 

 

رنجور و چشمی پف کرده

 

 

از مدرسه فرار کرده بود و حالا هم جلو در قصابی مثل همون

 

 

سلاخه که شاملو میگفت به قناری کوچکی دلباخته بود  عین ابر بهار گریه میکرد

 

 

گوشت های قرمز و استخوانهای بیرون زده کله های گاو با زبونهای بیرون زده اشون

 

 

سم های کنده شده

 

 

ابر ملال انگیز کل آسمونوگرفته بود این از رنگ آفتاب پیدا بود که شب میشه و اون

 

 

حالش بد تر و بدتر میشه شاید چرک کرده بود چون کل شلوار جین اش

 

 

از زیر روپوش رنگ خون سیاه گرفته بود باید میرفت دکتری بیمارستانی چیزی

 

 

اما رمقی نداشت نه حالی نه انگیزه ای از خودش متنفر شده بود

 

 

احساس اینکه گویی سالهای سال زندگی کرده بود

 

 

و انگار دیگه آخر خط بود داشت حناق میشد تو گلوش  

 

 

نزدیک پل یه اتوبان شد زیرش ماشینهای زیادی

 

 

مثل مسابقه های رالی گازشو گرفته بودن یادش افتاد به رضا

 

 

اون میگفت این لاشی ها معلوم نیست به کجا میخوان برسن

 

 

به زندگی سگیه کوفتی اشون؟

 

 

به زندگیه کارمندی روزمره احمقانه اشون ؟

 

 

به آدم فروشی هاشون یا شرط بندی واسه مسابقه

 

 

و کورس گذاشتن با هم دیگه؟ کجا

 

 

رفت روی پل دستاشو باز کرد زندگی اش با چه سرعتی تصاویرش از کنار هم گذشتن

 

 

مادر پدرش خنده هاشون تولد هاش دوستاش اوقات خوش دبستان

 

 

مسافرتهای شمال

 

 

جشن تکلیف اردو های خارج شهر کلاسهای استخر و شنا زبانش همه و همه تو یه دقیقه از

 

 

کنار هم گذشتن هرچی بود اما

 

 

 

تصاویر رنگی بودن هیچ سیاه و سفیدی توشون نبود

 

 

دردش

 

 

کمتر شده بود سبک و سبک تر شد عین یه پر بعد همه جا سفید شد نورانی شد

 

 

صدای آمبولانس تو گوشش

 

 

مثل میو میو گربه گرسنه ای بود که صبح ها دم پنجره خونه اشون غذا طللب میکرد

 

 

 و کسی هم چیزی نداشت که جلوش بندازه سایه ها زیاد تر شدن هرکی یه چیزی میگفت

 

 

یعنی مرده نبض نداره برید کنار شلوغ نکنید خودشو پرت کرد من دیدم و....

 

 

اینها رو میشنید  اما براش مهم نبود داشت فاصله قابل توجهی از همه اشون میگرفت

 

 

باد زیر موهای همیشه پوشیده اش افتاد برای خودشم عجیب بود چون به ندرت میشد

 

 

موهاش تو خونه یا خیابون حتی یه ذره

 

 

بیرون  باشن پدر میگفت قبیحه و مادر چشم غره میرفت فقط زمانی افسار گسیخته بود

 

 

که با رضا بود رضا بهش آزادی میداد اونو از چار چوبایی که براش درست کرده بودن

 

 

رهایی میداد واسه همین اونو می پرستید حتی زمانی هم

 

 

که پیچوندش از دستش ناراحت نبود

 

 

چرا که دوسش داشت خیلی دوستش داشت

 

 

 واسه همین دست برد

 

 

موهاشو ناز کرد موهاش سفید شده بودن و یه جامه بلند سیاه هم تنش بود همه چی

 

 

عجیب بود و تازگی داشت فاصله ها بین اون و آدمای اطرافش و کسایی که

 

 

دورش جمع شده بودن انقدر زیاد شد

 

 

تا اینکه سر انجام به کلی  محو شد

 

                                                                                                 اشکان صادقی دی ماه ۹۰